قوقولوی بدجنس
سلام و صد تا سلام گرم به روی زیبا تر از ماهت قند و عسلم چطوری خوبی خوشی .این روزها از یک طرف گرمای تابستون هست از طرف دیگه ماه مبارک رمضان و از طرفی هم ما تازه اسباب کشی کردیم وهنوز توی خونه جدید همه ئ چیدمانها انجام نشده چون نصف روز که من سرکارم اون نصف دیگه روزهم انقدر گرمه که اصلا همت انجام کاری رو ندارم و یواش یواش و لاک پشت وار دارم کار میکنم هنوز زندگی مون روی روال عادی نیومده و شما از این بابت خیلی اذیت میشی عزیزدلم و من واقعا شرمندت هستم و ازت معذرت خواهی میکنم انشالله به زودی همه چی بیاد سرجای خودش و من بتونم از شرمندگیت در بیام و بیشتر بهت برسم عزیز دلم . این روزها سخت میگذره اما میگذره همچنان شما بیشتر خونه عزیز جون هستی تا خونه خودمون صبحها که میبرمت خونه عزیز تحویلت بدم خیلی خانمی و اصلا اذیت نمیکنی برای بیدار شدن هم همینطور و با یک بار یا نهایت دو بار صدا زدن بیدار میشی و سریع لباست رو تنت میکنم و میبرم شما رو خونه عزیز میگذارم و خودم هم میرم سرکارم هم امروز و هم پریروز که بردمت بگذارمت خونه عزیز جون؛ عزیز اومده توی کوچه بغلت کرده بردت توی خونه چون عزیز جون یک خروس دارند که شما بهش میگی قوقولو این آقای قوقولو همیشه باهات سرجنگ داره مخصوصا وقتی لباس قرمز یا صورتی بپوشی حتما باید به سرت بپره و نوکت بزنه (خروسم بودن خروسای قدیم) به دلیل ترس از آقای قوقولو این دو ورز که رفتیم در که باز شد بهت گفتم مامانی شما برو تو منم برم دنبال کارم اما دیدم شما رفتی پشت سر من و نمیری تو اول فکر کردم میخوای بهانه گیری کنی و دنبال من راه بیفتی که یکدفعه متوجه شدم نه قضیه قوقولو خان هست چون وسط حیاط وایستاده و داره بد جوری بهت نگاه میکنه و شما از ترست داری پشت من قایم میشی و حاضر نیستی بری تو عزیز جون هم متوجه قضیه شد و سریع اومد بغلت کرده و بردت تو امروز هم همینطور عزیز اومد توی کوچه بغلت کردو گرفتت زیر چادرش و شما رو برد تو چون امروز اوضاع وخیم تر بود و شما لباس صورتی تنت بود و قوقولوی بد جنس دلش میخواست بیاد و نوکت بزنه خوب این از این روزهامون و در ادامه متنم چند تا از حرفهات رو مینویسم تا یادگار بمونه برای شما نازنین مه جبینم .
یک روز که خونه عزیز جون بودی و عزیز خونه نبوده شما بودی با دوتا عمه هات .وبادشدیدی میوزیده و در و پنجره ها صدا میکردند و بهم میخوردند شما ترسیدی و به عمه ها گفتی الان گرگه میاد اینجا چون عزیز خونه نیست .
سونیا: حالا گرگ میاد و شما رو میخوره چون عزیز رفته صحرا دنبال آب و غذا
عمه: فقط ما دوتا رو میخوره یعنی تو نمیترسی گرگه تو رو نمیخوره
سونیا :نه من حبه انگورم کوچولو هستم میرم یک گوشه قایم میشم وقتی گرگه اومد شما رو که شنگول و منگول هستید خورد و رفت بعد عزیز اومد دید خونه به هم ریخته است و شنگول و منگول نیستند و گریه زاری کرد من از جایی که قایم شدم میام بیرون و بهش میگم که گرگه اومده شما رو خورده
عزیز جون قبلا عمل کیسه صفرا داشتند یک روز شما جای عمل ایشون رو میبینی که بخیه خورده
سونیا : شنگول و منگول رو عزیز خورده من تازه فهمیدم
عمه: تو از کجا فهمیدی
سونیا: مگه نمیبینی شکم عزیز روکه دوخته شده .عزیز شنگول و منگول رو خورده بود بعد شکمش رو پاره کردند و شنگول و منگول رو بیرون آوردند اینم جاش
عمه:
یک روز رفتم توی حیاط جارو بیارم توی ساختمون تا پله ها رو جارو کنم یک ملخ نشسته بود روی دسته جارو که اومد نشست روی دستم ومن یک جیغ بنفش کشیدم
بابایی: چی شده چرا داد میزنی چه اتفاقی افتاده ؟
من: اینجا یک ملخ بود اومدم نشت روی دستم
بابایی: همین این جیغ برای یک ملخ بود
سونیا: گریه شدید و جیغ و داد
بابایی: سونیا خانم شما دیگه چت شده داری گریه میکنی
سونیا: مامان رو علف خورده بابا مامان رو علف خورده مگه ندیدی جیغ زد (علف=ملخ)
من و بابایی:
نشستم توی پله
سونیا:مامان میشه شما یک کم اون طرف تر بشینی منم بیام بشینم پیشت (بسیار مودبانه ولفظ قلم هم حرف میزنن سونیا خانم توی اینطور مواقع)
من : بله بفرمائید سونیا خانم بیا شما هم بشین اینجا (در کل هرجایی که من نشستم حتما اونجا بهترین جاست پس باید من بلند شم و سونیا خانم بنشینه سرجای من)
سونیا :مامان اینجا بازگشایی مدرسه است و نشستی کنار پله ها یک متر هم دستت داری اون بالا کنار پله ها، پله ها رو متر میکنی و هر لحظه امکان داشت بیفتی پائین
من: سونیا خانم مامان داری چیکار میکنی میافتی پائین هان
سونیا: لطفا میشه شما فضولی نکنید بزارید من کارم رو انجام بدم خانم مربی.
من:
بابایی : من دارم میرم پائین شیشه های در ب وروی رو بگذارم سر جاش سونیا میای بریم با من پائین
سونیا: آره بابا من میایم بریم پائین بشینیم باهم یک کم حرف بزنیم تا ببینیم چی پیش میاد
توی ماه رمضان به خاطر دور بودن محل کارم تا اداره و گرمای هوا با آژانس میرم کتابخونه و میام چند روز پیش بهم گفتی مامان سر کار برگشتنی برام سیب بخر گفتم باشه برات میخرم (اما در خونه سوار میشم و در اداره پیاده دیگه وقت و جای خرید نمیمونه ) دو روز بعد از اینکه بهم گفتی برام سیب بخر
سونیا : مامان برام سیب خریدی
من نه مامان شرمنده من با ماشین میرم با ماشینم میام پیاده نمیرم که برم برات مغازه خرید کنم
سونیا:مامان ماشین یعنی چی با ماشین میرم با ماشین میام دیگه نمیخواد با ماشین بری سر کار پیاد برو که برای من سیب بخری
من: نمیدونستم چی باید بگم بهت
خوب گل دخترم از حرفهات فقط همین ها رو یادم اومد بقیه اش باشه برای پست بعد تا پست بعد در پناه حق باشی نازگلکم
1392/5/7