سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 28 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

گردش یک روز شیرین

1392/2/30 9:13
1,751 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و صد تا سلام گرم به روی زیبا تر از ماه گل دختر قند عسلم خوبی خوشی .جونم برای دختر گلم بگه از روز چهارشنبه که ساعت یازده و نیم بود که از اداره مون زنگ زدند کتابخونه و گفتند روز پنجشنبه به علت رحلت آیت الله سید عزالدین حسینی زنجانی کتابخونه تعطیله یعنی این که من به جای یک روز جمعه دوروزتعطیلم و توی خونه ام و میتونم پیش نازگلکم باشم .ظهر که از سرکار که اومدم خونه شما خونه عزیز بودی و تا عصری نیومدی خونه منم تا ساعت پنج صبر کردم دیدم ازت خبری نشد منم برای خونه یک کم خرید داشتم رفتم خریدهام رو کردم و برگشتم خونه دیدم شما و عمه جون اومدید و پشت در هستید در رو باز کردم و اومدیم توی خونه دیدم عمه جون یکسری از کامواهایی رو که خریده بودم تا برات لباس ببافه پس آورده و گفت واسه اون مدلی که پسندیدم مناسب نیست و باید ببرم عوضش کنم همون موقع باهم رفتیم که کاموا رو عوضش کنیم کاموایی رو که من گرفته بودم بنفش بود ولی این بار شما رنگ صورتی کم رنگ رو انتخاب کردی ویک کلاه تابستونی هم پسندیدی و گفتی که برات بخرم بعد از خرید کاموا و کلاه به خونه برگشتیم و بعد از خوردن شام کلی بازی و بدو بدو ساعت دوازده بود که خوابیدی و ساعت نه صبح بیدار شدی و من رو هم بیدار کردی بعد از خوردن صبحونه بردمت حموم و یکساعتی رو توی حموم بودی و حسابی شالاپ شولوپ آب بازی کردی وبعد از حموم و خوردن ناهار میخواستم ببرمت پارک که دیدم هوا حسابی ابریه و باد شدیدی میاد و نمیشه از خونه بیرون بریم به همین خاطر توی خونه باهم کلی بازی کردیم کتاب خوندیم یکی دو ساعتی رو هم عصر خوابیدی و بعدش دوباره بازی و تماشای تلوزیون و کتاب خوندن خلاصه تا ساعت یازده و نیم که خوابیدی و ساعت نه و نیم صبح جمعه که از بیدار شدی بعد صبحونه یک سر رفتیم خونه عزیزجون و بعدش رفتیم سر ساختمون در حال بناییمون  ونزدیک ساعت دو بود که برگشتیم خونه ناهار خوردیم و یک ساعت و نیم خوابیدیم و ساعت نزدیک پنج بود که بیدار شدیم و شما گفتی مامان بریم پارک خوشبختانه روز جمعه  هوا خوب بود وبا هم رفتیم پارک و اونجا حسابی بازی و بدو بدو و به اندازه کافی سرسره و یک کم هم تاب سوار شدی و ساعت هفت و نیم که هوا حسابی ابری شدو باد شدید می وزید و بارون داشت شروع میشد به باریدن که با زورگریه البته که شما راضی به اومدن نمیشدی و من حریفت نمیشدم به همین خاطر بغلت کردم و راه افتادم و تا از پارک بیرون نیومدم تسلیم نشدم و زمین نگذاشتمت خلاصه اومدیم خونه و خوشبختانه بعد از رسیدن ما به خونه بارون شروع کرد به باریدن و حسابی بارید . و روز شنبه که من صبح رفتم سرکار و ظهر که از سرکار برگشتم خونه شما خونه عزیز جون بودی بعد از اومدن بابایی گفت که میخواهیم با همسایه بالایی مون بریم بیرون به دشت و صحرا منم زنگ زدم خونه عزیز جون که عمه شما رو بیاره که گفت شما خوابی منم مونده بودم چیکار کنم اگر بگم نمیام که زشته (البته که اگر زشتم نبود من دلم نمی اومد بگم نه چون خودم عاشق ددر و طبیعتم و دنبال همچین فرصتی میگردم)از طرفی هم دلم نمی اومد برم و دختر م رو با خودم نبرم به همین خاطر برات لباس برداشتم گذاشتم توی کیفم و وقتی که سوار ماشین شدیم که راه بیفتیم به بابایی گفتم بریم سر راه سونیا رو هم برداریم و همه با این حرف موافقت کردند و اومدیم دم خونه عزیز و سریع شما رو برداشتیم و راه افتادیم به سمت طبیعت محلی رو که رفتیم یک دشت زیبا بود پراز گیاه بابونه و شقایق وحشی وخیلی چشم نواز و زیبا بود وشما اونجا بابونه چیدی وشقایق وحشی با دختر همسایه حسابی بازی کردی از بدوبدو آب بازی و شالاپ شلوپ بگیر تا جیغ و داد و فریاد البته سه چهار باری هم به زمین خوردی و هر بار هم یک جات زخم شد و ارنج دست راستت خیلی خراشیده شد ولی خدا رو شکر هر بار خوردی زمین خودت بلند شدی و آنقدر خوشحال و ذوق زده بودی که اصلا گریه نکردی  .یک هاپو بزرگ دیدی و حسابی نگاهش کردی و وقتی داشتیم برمی گشتیم باهاش بای بای کردی ،همینطور با یک کلاغ که داشت اونجا پرواز میکرد باهاش حرف زدی و بعدشم ازش خدا حافظی کردی و موقع خوردن عصرونه هم حسابی تا جایی که تونستی خوردی وبعد هم موقع برگشتن توی جاده برخورد کردیم به چند تا گوسفند که داشتن از صحرا به خونه برمی گشتن که یک بره کوچولو وسط راه وایستاد و دنبال بقیه گوسفند ها نرفت ما هم وایستادیم و از ماشین پیاده شدیم و اون ببیی هم بدو اومد پیشمون و اومد پیش شما اما اولش یک کم ترسیدی و تحویلش نگرفتی و ببیی هم گیر داده بود بهت و اومده بود پیشت و شماهم یواش یواش ازش خوشت اومد و شروع کردی به ناز کردن ببیی و باهاش بازی کردن و چند باری هم این ببیی رو گرفتن و گذاشتن بیرون از جاده تا بره پیش بقیه گوسفندها اما اونم انگاری دلش نمیخواست بره و بر می گشت پیش ما تا اینکه صاحبش اومد و بردش  وما هم راهی شدیم به سمت خونه البته بعد از اینکه شما با ببیی بای بای کردی . خلاصه اینکه ساعت هشت و نیم اومدیم خونه و زهرا دختر همسایه هم اومد خونه ما وبا هم نیم ساعتی بازی کردید و بعد هم با هم رفتید بالا خونه اونها و بعد از نیم ساعتی اومدی پائین و بعدش شروع کردی به گریه و غرولند و تا ساعت یازده و نیم که خوابیدی غر زدی و گریه کردی و هیچ علت مشخصی هم نداشت و فرداشم که رفته بودی خونه عزیز گفته بودی من که نمیخواستم برم بیرون مامان بابام زنگ زدند و امدن من رو بردن بیرون خوردم زمین دستم زخم شده درد میکنه .

سونیا میان دشت بابونه

 

خوب مامانی همین ها که گفتم بسه بقیه حرفها باشه برای بعد تا پست بعدی به خدای بزرگ میسپارمت .

 

1392/2/30

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (37)

مژده مامان بهراد
31 اردیبهشت 92 11:29
اي واي چرا خوردي زمين دخمل نازو خوگشل حالا دستت چي شده، خيلي ناراحت شدم البته اين زمين‌خوردنا باعث ميشه پيشرفت در زندگي داشته باشي و سختي‌ها رو تحمل كني اميدوارم كه هيچوقت سختي نبني و زمين نخوري
مژده مامان بهراد
31 اردیبهشت 92 11:31
راستي جمعه بهراد و ميخوام ببرم آتليه توي جشنواره شركت ميكنه لطفاً اگه اطلاع دادم بهش نظر بديد. مرسي دوستتون دارممممممممممممممممممممممم
مرجان مامان آران
31 اردیبهشت 92 13:10
عزيزمممممممممم ايشالا كه چيزي نشده باشه دست خوشگلت هميشه به گردش و تفريح عزيزممم دوستت دارم بوسسسسسسسسس
ستایش*مامان محمود
31 اردیبهشت 92 13:27
سلام همیشه به گردش خانمی-بیشترمراقب باش گلکم
زندگی
31 اردیبهشت 92 14:00
آخییییییییییییی، ایشاله که چیزی نشده باشه اون دست کوچولوی خوشگلت
مامان عبدالرحمن واویس
31 اردیبهشت 92 15:32
سونیاجونم همیشه به گردش گلکممممممممممممممممم
مامان فتانه
31 اردیبهشت 92 16:16
ای جانم انشالله که دستت چیزی نشده....دخملی شیرین زبون
خاله الهام
31 اردیبهشت 92 17:03
عزيزم هميشه به گردش وشادي و آفرين به سونيا جون كه از ببيي وهاپو نميترسه وآفرين كه بعد از زمين خوردن خودش بلند ميشه ومنتظر نميشه وخداروشكر كه چيزيش نشده دخمل گلمون
مامان زهرا
31 اردیبهشت 92 17:27
سلام عزیزم بی زحمت برو خصوصی رمز و برات گذاشتم
مامان زهرا
31 اردیبهشت 92 18:27
خداوند مادر شما رو هم بیامرزه دوست خوبم نمیخواستم ناراحت شی برات یه دنیا شادی و سلامتی ارزو دارم دوست خوبم
مامان ضحی
31 اردیبهشت 92 22:06
ایشالله همیشه به شادی و گردش دختر ناز
Man & Ma (مامان فاطمه ناز )
31 اردیبهشت 92 22:18
___________ ____████████__________ ▌ ___███____███_________ █ ___██_______██__________▌ __███________█__________▌ __▌●█________█_________█ __███_______ █_________█ ___██_______█________██ ____________██_______██__▌ ____█______██______███_ █ _____▌_____██_____████_█ __________███___█████_█_█ ________███__██████__█_█ ______███__████____██_█ _____███_█████_████_█ ____████_██████_███_█__▌ ___████_█ █__███ _█__██_▌ __█████_████_▌_█_███_▌ _█████_██___██___██_█ _█████_███████_███__█__██ _███_▌███___██____██_███ _███_▌█████___███__█__█ _████_▌▌___█__█_██████ __██████_████__▌_████ ___█████_____████████ ._=--███████████████ _=--=_-████████████ =--_=-_=-█████████ ,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~- .*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~- *•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~-.¸. آپم زود بیا
رها مامان راستین
1 خرداد 92 0:47
آفرين كه بعد از زمين خوردن خودش بلند ميشه خصوصی داری
نسیم-مامان آرتین
1 خرداد 92 8:59
مامانی پس فوت حاج عزدالدین برای شما خوب شد تا 2 روز کامل با این دخملی باشید و ازاین هوای بهاری هم استفاده خوبی کردید گلم رمز رو برات تلگراف کردم
آيسان مامان ماهان
1 خرداد 92 9:02
سلام ممنونم عزيز دلم ، شما هميشه به ما لطف دارين...شمام هميشه با هم و دركنار هم جاويد و سربلند باشيد...
آيسان مامان ماهان
1 خرداد 92 9:10
سونيا جونم خوشحالم كه ماماني يه روز بيشتر پيشت بوده و حسابي باهات بازي كرده...قدر اين ماان مهربون رو بيشتر بدون عزيزم كه دلش نيومده بي تو به صحرا و تفريح بره و با بردن شما كلي از ديدن هاپو و كلاغ و ببيي خوشحال شدي...من فقط يه نصف جمعه پيش ماهانم اونم كه همش صرف نظافت و كاراي عقب موندم صرف ميشه...انشالله هميشه به گشت و گذار عزيز دلم


مممنونم از محبتتون خاله جون منم فقط روز جمعه رو تعطیلم اما این پنجشنبه استثنائ بود و ما نهایت استفاده رو ازش کردیم
مامان فهیمه-مامانِ علی سینا
1 خرداد 92 10:33
سلام و احترام و سپاس بی نهایت بعد از مدتها سری به دنیای وبلاگ ها زدم و کلی از دیدن پیام شما خوشحال شدم ایشاأالله که سالیان سال در کنار همسر و فرزند دردادنه اتان شاد و خوشحال و سلامت باشید و ما رو هم دعا کنیید با زهم ممنون فهیمه
مامان هديه
1 خرداد 92 10:44
سلام عزيزم لينكتون كردم بوووووس
مامان منتظر
1 خرداد 92 11:38
ایشالله که همیشه خوش باشید و دختر نازتون هیچ صدمه ای نبینه راستی خاله جون چرا به ما سر نمیزنید
مامان آروین(مریم)
1 خرداد 92 12:28
سونیا جونی ایشالا همیشه به گردش و خوشی گلم بیشتر مواظب خودت باش نفسم
مامان موژان جون
1 خرداد 92 12:35
ای جانم عزیزم روز باباجونت پیشاپیش مبارک
مامان سيد محمد سپهر
1 خرداد 92 13:54
ممنون عزيزدلم...ممنون از كيكتون يادم باشه به مناسبت روز پدر عزيزم اونو ببرم خونشون و برش بزنيم...
مامان پریسا
1 خرداد 92 14:38
سلام گلم. ایشالله همیشه بهتون خوش بگذره در کنار سونیا جون و خانواده. خصوصی
مامان تارا و باربد
1 خرداد 92 14:56
سلام گلم خوبی امیدوارم همیشه با هم باشید و بهتون خوش بگذره چقدر روح بچه ها لطیفه به راحتی با طبیعت ارتباط برقرار می کنن می بوسم دخمر طلا رو
✿✿الهه مامان روشا جون ✿✿
1 خرداد 92 15:47
همیشه به گردش عزیزم.امیدوارم همه روزهای زندگیتون شیرین شیرین باشه. چرا عزیز دلم خورده زمین؟خیلی ناراحت شدم.
مامان عسل
1 خرداد 92 16:07
فدات بشم من گل من اشكالي نداره بزرگ ميشي يادت ميره خانمي. دوستت دارم گل من انشاالله كه هميشه شاد و موفق باشي نفسم
الهه مامان یسنا
1 خرداد 92 18:49
همیشه کنار هم خوب و خوش باشد و به گردش..
مامان آوا
1 خرداد 92 20:43
مامان تسنيم سادات
2 خرداد 92 0:00
تا اسم شقايقاى وحشى رو آوردين ياد سد لتيان افتادم آخه اونجا هم كنار رودخونه اش يه دشت پر از شقايقه .... خيلى زيباست هميشه از بودن در طبيعت لذت ببريد
☆ یاسمین ☆
2 خرداد 92 12:45
مامانی برای این دخمل شیرین زبون اسفند دود کن.ایشاله که چیزی نشده و همیشه خوش باشید
مامان محمد و ساقی
2 خرداد 92 14:29
سلام ماشالله به این همه انرژی اون دشت حتما" جای قشنگی بوده از توصیفات شما کاملا" مشخصه ولی جالب اون بره بود که از سونیا خوشش اومده بود.من عاشق بره هستم و جالب تر اینه که فرداییش گفته من نمیخواستم برم باهاشونیعنی اون همه بازی فراموشش شده.تازه یاد زخم دستش افتاده ایشالله همیشه خوش باشید
مامان دانیال
3 خرداد 92 1:41
سلام مامان جون ماشالا چه دخمل ناز و دوست داشتنی داری خدا حفظش کنه به ما هم سر بزنید گلم
مامان آرمان
4 خرداد 92 2:19
سالم وسلامت.خوش وخرم باشید با تبادل لینک موافقی؟؟
مریم بانو
4 خرداد 92 9:48
مامان سونیا عزیزم این سونیا جونم عجیب مث بچگی های خودمه منم تا یه خورده زخمی میشدم میرفتم پیش مامان بزرگم و خودمو براش لوس میکردم که مامان و بابامو دعوا میکرد و میگفت چرا مراقب دختر خوشگلم نیستید؟ بعد منو یه روز پیش خودش نگه می داشت و کلی بهم می رسید خیلی خاطراتشو دوست دارم خدا براتون حفظش کنه که انقده بلاست این دختر ماشالله بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
مریم بانو
4 خرداد 92 16:23
انگار نظر من نرسیده آخه نظرات اون پستامو تایید کردین!!
عششششششششششق است سونیا


عزیز دلم همه نطراتت رسیده وهمشون رو هم تائید کردم ممنونم از این همه لطف و محبتت
ღ منا مامان امیرسام ღ
6 خرداد 92 2:29
همیشه به گردش عززیزم.خوشحالم بهتون خوش گذشته قربونت برم که دستت خراشیده شده. خیلی بانمکه مامانی فکر کنم امکان نداره بیشتر از 9 ساعت تو شب بخوابه نه؟؟ بووس برای سونیا جونی
مامان آنی
6 خرداد 92 15:00
ای جانم سونیا ی نازنینم مواظب خودت باش و همیشه به گردش و تفریح عزیزم