مادر ای پیغمبر زیبای عشق
میلاد بزرگ زن عالم هستی بر تمامی فرشتگان زمینی مبارکباد.
تاج از فرق فلک برداشتن جاودان آن تاج بر سرداشتن
در بهشت آرزو ره یافتن هر نفس شهدی به ساغر داشتن
روز در انواع نعمت ها و ناز شب بتی چون ماه در بر داشتن
صبح از بام جهان چون آفتاب روی گیتی را منور داشتن
شامگه چون ماه رویا آفرین ناز بر افلاک اختر داشتن
چون صبا در مزرع سبز فلک بال در بال کبوتر داشتن
حشمت و جاه سلیمانی یافتن شوکت و فر سکندر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زیستن ملک هستی را مسخر داشتن
برتو ارزانی که ما را خوش تر است لذت یک لحظه "مادر" داشتن
تا آمدم که ببینم چگونه است مادر
انگار که صدها سال ازکنارم رفته بود
تا آمدم به دستش دهم گلی برسم یادبود
گلچین روزگار باغ را به دستش سپرده بود
تاآمدم بخاطر یک عمر محبتش
پیشانیش ببوسم و نوازشش کنم
دست ستایشگر باد، شاخه های شکسته را
از درخت عمرش چیده بودو بر سر مزارش کشیده بود
تا آمدم باردیگر از لبخندش بگیرم درس
درس گذشت و شکست و مهربانی را
صد آه و صد افسوس که رسم روزگار
روح پاکش را زجانش ربوده بود
پایان هرخوشی غمی نهفته است
این گفته سالها بر دل من نشسته بود
بر مزار تو
مادر، می خواهم با اشک هایم، گلی بپرورم به رنگ خون دل و به قامت هزاران دریغ و آه، و روز مادر، بر مزارت گذارم. مادر، در این روز، آهم را بنگر و دریغم را شاهد باش. هنوز باور ندارم که تو رفته ای. هنوز دست احساس تو را حس می کنم. تو زنده ای!
به یاد می اورم لحظه های فراز را که
صدای او اعتبارم میبخشید
ولحظه های نشیب را که اعتمادم
به یاد می اورم افرای افراشته ای را
به یاد می اورم مادرم را
دلم خیلی برا تنگ شده مامان
امسال به خوابم میای؟
روزت مبارک
روحت شاد
روز مادر شده به محضر تو
آمدم پا به پای این کلمات
هدیه ی من برای تو اشک است
هدیه ی من برای تو صلوات
شعر مادر (استاد شهريار)
آهسته باز از بغل پلهها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هالهای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول میخورد
هر کنج خانه صحنهای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز میگذشت از این زیر پلهها
آهسته تا بهم نزند خواب ما
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه میرود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصلهدار
او فکر بچههاست
هر جا شده هویج هم امروز میخرد
بیچاره پیرزن همه برف است کوچهها
…
کفگیر بیصدا
دارد برای ناخوش خود آش میپزد
او مرد ودر کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرفها برای تو مادر نمیشود.
پس این که بود؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد،
در نصفههای شب.
یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب
نزدیکهای صبح
او باز زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا،
راز و نیاز داشت
نه، او نمرده است.
…
او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ
تنها مریضخانه، به امید دیگران
یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد.
در راه قم به هر چه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور میگریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره یاسین من چکید
مادر به خاک رفت.
...
این هم پسر، که بدرقهاش میکند به گور
یک قطره اشک مزد همه زجرهای او
اما خلاص میشود از سرنوشت من
مادر بخواب، خوش
منزل مبارکت.
آینده بود و قصه بی مادری من
نا گاه ضجهای که به هم زد سکوت مرگ
من میدویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز میکشید
دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز:
از من جدا مشو.
میآمدم و کله من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب میکنند
پیچیده صحنههای زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه میگریختند
میگشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد
یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان
میآمد و به مغز من آهسته میخلید:
تنها شدی پسر.
باز آمدم به خانه، چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود:
بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟
تنها نمیگذارمت ای بینوا پسر
میخواستم به خنده درآیم به اشتباه
اما خیال بود ای وای مادرم