سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 28 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

سفر یک هفته ای

1391/9/14 19:08
557 بازدید
اشتراک گذاری

سلام  به روی زیباتر از ماهت دختر عزیزم خوبی خوشی، یک سلام هم به همه دوستان عزیز نی نی وبلاگیمون. خوب دخترگلم بازم طبق معمول دیراومدم تا برات پست بگذارم بعد از معذرت خواهی میرم سر اصل مطلب ازروز جمعه هفته گذشته3/9/1391 شروع می کنم که ساعت نه صبح از خونه خارج شدیم که بریم به سمت قم چون تصمیم داشتیم برای تاسوعا و عاشورای حسینی سال 91 بریم به قم تا هم من به اقوامم سری بزنم هم سر مزار پدرو مادرم برم و هم اینکه مراسم تاسوعا و عاشورای قم رو ببینیم ،خو ب داشتم برات می گفتم ساعت نه از خونه راه افتادیم ساعت نه و نیم ترمینال بودیم که سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم به سمت قم خوشبختانه توی راه خیلی خیلی عالی بودی حالت که خوب بود اصلا هم اذیت و سرو صدا نکردی و یکی دوساعتی هم خوابیدی کلی هم برای همسفران کناریمون زبون ریختی و  سرگرمشون کردی ساعت نزدیک سه بود که رسیدیم خونه مامان جون (در حال حاضر خاله صدیقه و دایی علی اونجا زندگی میکنند) وقتی رسیدیم به خونه با استقبال بسیار گرم بچه های خاله صدیقه ودایی علی و خاله زهرا اینا که اومده بودند اونجا مواجه شدی وحسابی بوس و بغل وتحویلت گرفتند همه ،بعد از ناهار ویک کم استراحت رفتیم به امامزاده چهل اختران واونجا من رفتم برای نماز و خوندن زیارت نامه و شما هم اول اومدی کنار من نشستی ولی بعد اینکه بچه های خاله ها رفتند به بازی شما هم رفتی کمی بدو بدو کردی و اومدی وخیلی بهت خوش گذشت بعد از یک ساعت برگشتیم خونه که دیدم خاله نرگس اینها هم اومدند خونه مامان جون و دختر کوچولوی خاله زهرا خانم که حدود ده ماهشه حسابی شما رو به طرف خودش جلب کرده بود و از طرفی هم علیرضا پسر کوچولوی خاله زهرا که الان حدود پنجاه روزش هست بد جوری حواست رو پرت کرده بود و نمی دونستی باکدوم یکی بازی کنی و همش میگفتی مامان بیا نی نی رو بده بغل من ،من هم همین کار رو کردم شما نشستی و من نی نی خاله رو گذاشتم توی بغلت و شما نگاهش کردی و دستاش رو گرفتی و دوست داشتی مثل عروسکهات باهاش بازی کنی که از بغلت گرفتمش و شما هم زیاد اعتراضی نکردی و رفتی با بچه ها بازی کردن. ساعت هشت و نیم بود که رفتیم تکیه محل روضه شما مثل یک خانم حسابی نشتی و اصلا اذیت نکردی واز جات هم بلند نشدی هرچی بچه های خاله گفتند بیا بریم بازی شما از جات بلند نشدی و تا آخر کنار من بودی و هیچ سرو صدا و اذیت هم نکردی ، ساعت حدود یازده بود که برگشتیم خونه  بعد از خوردن شام تا حدود ساعت دونیم بیدار بودیم ساعت دوونیم خوابیدی و ساعت نه صبح از خواب بیدار شدی روز تاسوعا رو از خونه بیرون نرفتیم ولی به شما خیلی خوش گدشت چون دورو برت شلوغ بود وبا بچه ها مشغول بودی تا شب که ساعت نه رفتیم تکیه محل روضه وساعت دوازده بعد از صرف شام برگشتیم خونه و شما حدود دوونیم شب بود که خوابیدی و ساعت نه و نیم صبح بیدار شدی و بعد از صبحانه با بچه ها مشغول بازی شدی تا ساعت یازده و نیم که رفتیم به مسجد برای نماز جماعت و بعد هم رفتیم برای دیدن دسته چهل اختران وساعت دو برگشتیم خونه و بعد از ناهار ساعت حدود سه راه افتادیم به سمت حرم تا موقع نماز جماعت مغرب و عشا حرم بودیم البته شما نزدیک بازار که رسیدیم دیدم داری آروم راه میایی نگاه کردم دیدی داری میخوابی بغلت کردم رفتیم حرم  موقع نماز جماعت گذاشتمت زمین بیدار شدی بعد از نماز رفتیم یک قسمت از حیاط حرم که چند تا میز گذاشته بودند و همه می اومدندوشمع روشن میکرند ما هم رفتیم و شمع روشن کردیم و بعد راه افتادیم و برگشتیم خونه و ساعت نه رفتیم تکیه محل برای روضه و ساعت ده و نیم روضه تموم شد و برگشتیم خونه و بعد شام ساعت حدود دو بود که شما خوابیدی تا ده صبح بعداز بیدار شدن از خواب و خوردن صبحانه با هم دوباره رفتیم حرم و من اونجا دو تا از دوستان دوران دانشگاه رو دیدم شما هم یک کوچولو از جات بلند شدی و بدوبدوکردی ، بعداز خوندن نماز باهم برگشتیم خونه در فاصله خواب عصر شما من باخاله رفتم سر خاک وبرگشتم و عصر هم با دختر خاله رفتیم برات یکدست لباس زمستونی و یک پیراهن مشکی و گل سرو بدلیجات خریدم که حدود صدتومنی برامون آب خورد ساعت هفت و نیم هشت بود که اومدیم خونه و دیدم مهمون داریم و دایی من اومده بودند اونجا و به همین دلیل دیگه روضه نرفتیم ولی بازم شما ساعت دونیم خوابیدی و ده صبح بیدار شدی باز هم بعد از خوردن صبحانه من میخواستم یک چیزایی برای همکاران که سفارش داده بودند بگیرم با هم رفتیم بازار وبعدهم برای شما چند تایی کتاب خریدم بازهم چون مسیرمون طرف حرم بود رفتیم حرم شما با کتابهات مشغول شدی و من نمازم رو خوندم و نمازم که تموم شد باهم برگشتیم خونه شب هم رفتیم روضه وساعت یازده برگشتیم خونه و باتوجه به اینکه برای ساعت هفت و نیم صبح بلیط داشتیم من هرچی بهت گفتم شب زود بخواب که صبح زود من صدات میکنم بتونی بلند بشی چون میخواهیم برگردیم خونه اما حرفهای بنده بی اثر بود و باز هم شما مثل شبهای گذشته ساعت حدود سه بود که خوبیدی و صبح ساعت شش و نیم بلند شدم صدات کردم اولش یک کم نق زدی ولی به هر ترتیبی بود بیدار شدی ولباسهات رو پوشوندم و راه افتادیم رفتیم ترمینال بعد از اینکه سوار اتوبوس شدیم سریع خوابیدی و تا حدود ساعت دوازده خواب بودی بعد از اینکه بیدار شدی مثل یک خانم خوب تا به خونه برسیم نه نق زدی و نه اذیت کردی ، تا به خونه برسیم کلی برام حرف زدی و از هر دری تعریف کردی حدود ساعت یک و نیم رسیدیم به خونه بعداز خوردن ناهار یک ساعتی با هم خوابیدیم و بعدش عمه جون اومد و شما رو برد خونه عزیز جون خوب خیلی برات حرف زدم اینم از یک هفته گذشته عسلکم تا پست بعدی به خدا مسپارمت عزیز دلم .

14/9/۱۳۹۱

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)