سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 23 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

جشن کتاب

1391/8/27 19:08
553 بازدید
اشتراک گذاری
 

سلام و صد هزارتا سلام به نازنین دخترم خوبی خوشی مامان بازم دیرو اومدم باعرض معذرت علت این تاخیرم یک هفته پرکارو نفس گیر بوده عزیزم آخه هفته گذشته هفته کتاب بود در هفته کتاب عضو گیری در کتابخانه های عمومی رایگان هست به علت رایگان بودن عضویت توی این هفته، کتابخانه به حد سر سام آوری شلوغ میشه به طوری که در طول روز بیش از دویست نفر مراجع داشتیم واز طرفی هم امسال جشن هفته کتاب در کتابخانه محل کار مامانی برگزار شد کارها فوق العاده زیاد بود ونفس گیر منم نتونسم بیام و برات پست بگذارم خوب این از شرح احوالات بنده و اما از حال گل دخترم در روز پنجشنبه 25/8/1391 که در کتابخانه جشن کتاب برگزار شد. جشن همراه بود با ایستگاه نقاشی که ساعت 10:30 صبح برگزار شد. سونیا خانم گل همراه با عمه جون ساعت ده و نیم اومدی کتابخانه وبه محض رسیدن گفتی مامان بریم اتاق کودک منم بردمت اتاق کودک ووسایل نقاشی روت رو هم برات آورده بودم شما هم نشستی نقاشی کشیدی  برای این روز تعدادی هم کتاب داستان و شعر کودکانه تهیه کرده بودیم که به همه بچه هایی که اومده بودند برای مسابقه نقاشی بهشون هدیه دادیم و به شما هم یک کتاب دادند و شما حسابی خوشحال شده بودی و ذوق وشوق داشتی الهی من فدات بشم که عاشق کتابی . بعد از اتمام نقاشی به عمه جون گفتم ببردت سالن بالا که جشن بود شما هم با عمه اومدی سالن بالا اول مثل یک خانم نشسته بودی و داشتی سخنرانیها رو گوش میکردی تا اینکه من اومدم یک سری بهت بزنم و ببینم داری چیکار میکنی که شما اومدی چسبیدی به من و گفتی مامان من رو ببر اتاق کودک هرچی گفتم مامانی اینجا جشن الان سرود میخونند، نمایش هست عمه جونم که پیشت هست  بمون همین جا تا من کارم تموم، بشه اما بی فایده بود گفتم اتاق کودک خیلی شلوغ هست و جا نیست که شما بری بالا. بعدشم به شما گفتم بالا الان بهت جایزه میدن دو باره بهت کتاب میدند خالاصه با هزار منت کشی و گول مالیدن سرت بردمت بالا پیش عمه جون و تا آخر جشن پیش عمه جون موندی ، بعد از پذیرایی و رفتن مهمونها اومدیم پائین دوباره همکارم یک دونه پازل بهت جایزه داد و شما حسابی خوشحال و شاد شدی و اون روز روز خیلی خوبی برات بود و حسابی بهت خوش گذشت بعد از اتمام جشن با هم اومدیم خونه عزیز جون تا من بعد از ناهار دوباره برگردم کتابخانه که دوباره سورپزایز شدی و دیدم بابایی برات یک مجموعه کتاب دوازده جلدی می می نی که اشعار ناصر کشاورز هست و جنبه آموزشی داره برات خریده خوب توی هفته کتاب جایزه گرفتن کتاب خیلی لذت بخشه مخصوصا واسه فسقلی مامان که خیلی کتاب رو دوست داره ،بعد از ناهار من برگشتم کتابخانه و شما هم خونه عزیز جون موندی تا ساعت هفت که من برگشتم خونه و شما هم از خونه عزیزجون برگشتی و اومدی خونه خودمون، کتابها رو آوردی گذاشتی جلوی مامانی و گفتی برام بخون خلاصه از روی هرکدومشون دوسه باری من برات خوندم اما شما اصلا خسته نمیشی و هرچی من برات بخونم خسته نمیشی و دوست داری بازم برات بخونم ،خوب مامانی حرفام طولانی شد به خدای بزرگ میسپارمت تا پست بعدی خداحافظ نازگلکم.

27/8/1391


 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)