سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 28 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

ضیافت شام

1391/8/14 19:09
591 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و صد هزارتا سلام به روماهت دختر از گل بهترم خوبی عزیز دلم خوب بریم برای تعریف  یک شب عالی ،موضوع از این قرارهست یکی یکی از همکاران جدید مامانی که تازگیها به پرسنل کتابخانه پیوسته با گرفتن اولین حقوقش همه همکاران رو دعوت کردند برای یک ضیافت شام (دست خاله جون مینا درد نکنه سنگ تموم گذاشته بودند هیچ کم و کاستی در کار نبود و همه چی در حد عالی بود از همین جا ازشون تشکر میکنم ) این دعوت برای شب جمعه 12 ابان ماه بود که باید به این مهمونی میرفتیم ،من هم برای اینکه شما سورپرایز بشی و از طرفی  هم دائم نگی کی میریم ،کی میریم بهت نگفتم تا ساعت هفت شب میهمانی که گفتم سونیا خانم میای بریم ددر شما هم طبق معمول همیشه که گاهی اوقات ساعت ده یازده شب  میگی مامان بریم بیرون و ما بهت میگم حالا شب هوا تاریکه چه موقع بیرون رفتنه ،همون حرف رو تحویل من دادی و میگی مامان حالا شب هوا تاریکه چه موقع بیرون رفتنه و من و بابای برات توضیح دایم که قرارهسست برای شام بریم بیرون اونجا خاله ها وعموها با نی نی هاشون میایند این حرف ها رو که شنیدی با ذوق و شوق تمام گفتی بله .مامان بلند شو لباسهای من رو عوض کن موهام رو درست کن ،من رو اماده کن ،تا بریم منم گفتم چشم عجله نکن هنوز وقت داریم الان آماده ات میکنم بعدش رفتم توی اتاق تا از کمد لباس بیارم میگی مامان زود باش بیا دیگه انقدر من رو اسیر نکن خسته شدم. بیا بریم دیگه خلاصه تا موهات رو مرتب کنم و لباسهات رو بپوشونم هیچی نگفتی و مثل خانم نشستی و حسابی هم توی انتخاب لباس و گل سرو هم چی کمک کردی و موقع رفتن مثل ماه شدی. خدائیش مامانی خیلی خوش سلیقه ای و اعتراف می کنم که از من یکی خوش سلیقه تری .بعد از آماده شدن شما نوبت من بود و تا من آماده بشم صدبار گفتی مامان زود باشه دیر میشه ها دیر میرسیم ها زود باش مانتو بپوش زود باش روسریت رو سرکن و انقدر زود باش زود باش کردی که من رو خسته کردی بعد از آماده شدن ما قرار بود با یکی دیگه از همکاران با هم بریم که بهشون زنگ زدیم و قرار گذاشتیم و ساعت از هشت و نیم گذشته بود که از خونه رفتیم بیرون و رفتیم به رستورانی که به اونجا دعوت شده بودیم اونجا با نی نی های خاله ها آشنا شدی اما به علت کمبود وقت و مناسب نبودن محیط رستوران نتونستید تا باهم حسابی بازی کنید اما با همین اوضاع هم شما خیلی بهت خوش گذشت و حسابی لذت بردی . خلاصه بعد از جابه جایی همه و سفارش غذا شام سرو شد و شما بدون هیچ گونه اذیت یا سرو صدا مثل خانم توی بغل مامانی نشستی و با لذت تمام غذات رو خوردی و بعداز خوردن غذا دیگه از بغل مامانی رفتی پائین و بعد از ده دقیقه گفتی مامان بریم پائین (آخه ما طبقه بالای رستوران بودیم)گفتم چشم مامان حالا میریم ،چند دقیقه ای وایستادی همه جا رو نگاه کردی  دوباره گفتی مامان بریم گفتم باشه مامان همه با م میریم تنهایی نمیشه بریم باید همه باهم بریم خلاصه یواش یواش همه بلند شدند و بعد از تشکر و خداحافظی ازدوستان با همون خاله که رفته بودیم برگشتیم خونه، بعد از اومدن به خونه گفتی مامان من خوابم میاد طبق معمول هر شب گفتی قصه بزبزقندی رو برام بگو من بخوابم ،داشتم برات قصه بزبز قندی رو تعریف میکردم که یکدفعه نمیدونم حواسم به کجا ها رفت و اشتباهی برات تعریف کردم و به جای اینکه بگم بزی با شاخهاش شکم گرگ رو پاره کرد گفتم بزی با شاخهاش شکم بزبزی رو پاره کرد و شنگول و منگول پریدند بیرون که یکدفعه دیدم شما و بابایی دارید به من می خندید اونوقت بود که فهمیدم دارم برات اشتباه تعریف میکنم و اشتباهم رو تصحیح کردم وقصه رو به پایان رسوندم با تموم شدن قصه چند شبی هست که موقع شب به خیر گفتن میگی مامان حالا بگو شب به خیر خدا حافظ سونیای خوشگل منم مطابق میل شما بهت شب به خیر مخصوص خودت رو گفتم و در یک لحظه خیلی کوتاه دیدم که به خواب رفتی و برعکس روزهای قبل که هفت صبح بیدار میشدی تا ساعت نه صبح خوابیدی.خوب اینم خاطره یک شب به یادماندی بود تا پست بعدی فعلا خدا نگهدار.

14/8/1391


 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)