سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 28 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

سونیا و روز کودک

1391/7/24 19:10
836 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و صد هزار تا سلام به دخملی گل خوبی خانم خوشگل مامان امروز میخواهم برات از کتابخونه رفتن در روز جهانی کودک بگم در روز جهانی کودک در کتابخونه قرار بود که مسابقه نقاشی به مناسبت همین روز برقرار بشه به همین خاطر ما هم صبح ساعت ده از خونه راه افتادیم و رفتیم کتابخونه ساعت حدود ده و  نیم رسیدیم کتابخونه اول رفتیم اتاق کودک همین که اومدم وسایلت رو بهت بدم تا نقاشی بکشی میبینم که مداد رنگی هات رو یادم رفته برات بیارم همکارم که دید من یادم رفته برات مداد رنگی بیارم رفت و از کشوی کتابخونه یک بسته مداد رنگی دوازده رنگ آورد برات و گفت حالا سونیا خانم نقاشی بکش شما هم شروع کردی و به کشیدن نقاشی  از دیدن مداد رنگی جدید کلی ذوق کردی و خوشحال شدی فکر کردی مداد رنگی مال خودته و من برات گرفتم منم برات توضیح دادم که مداد رنگی مال کتابخونه است و مال خودت نیست یک کم ناراحت شدی اما زود یادت رفت و کارت رو شروع کردی همه بچه ها هم نقاشی هاشون رو ول کرده بودندو جمع شده بودند دورت وتماشات میکردند ،شما نشستی با بچه های دیگه و نقاشیت رو کشیدی البته نقاشی که  چی عرض کنم خط خطی کردی و خیلی زود برگه ات رو پر از نقش و نگار کردی و برگ رو برگردوندی که پشتش رو هم نقاشی بکشی که بهت گفتم نباید این کا ررو بکنی و شما هم مثل خانم حرف گوش کن حرف مامانی رو گوش کردی و برگه رو دادی به مامان بعد از اینکه برگه رو تحویل همکارم دادیم باهم رفتیم توی حیاط کنار باغچه و با هم یک کم بازی کردیم وحسابی از گلها خوشت اومده بودو میخواستی گلها رو بکنی که بهت گفتم مامانی نباید گلها رو بکنی بعدشم خودم چند تا گل کوچولوی خوشگل همیشه بهار کندم و گذاشتم توی موهات اینقدر خوشگل شده بودی که نگو چند تایی هم عکس کنار باغچه و موقع نقاشی کشیدن ازت گرفتم بعدم اومدیم داخل ساختمان من رفتم سراغ کارهام چون در روز جهانی کودک عضویت برای افراد زیر چهارده سال  در کتابخونه رایگان بود کتابخونه خیلی شلوغ بود، شما هم با همکارم بازم باهم رفتید توی حیاط بازی کردی یک کم هم رفتی اتاق کودک بازی کردی اما از ساعت دو که اتاق کودک خیلی شلوغ شد و شماهم که از جای شلوغ خوشت نمیاد سر ناسازگاری رو گذاشتی و شروع کردی به نق و نق کردن و اذیت کردن و همش میگفتی مامان مامان ،منم یک نفر تنها بودم و کتابخونه فوق العاده شلوغ بود و من میخواستم به کارم برسم شما هم دائم توی دست و پام بودی ومامان مامان میکردی، کشوها رو باز و بسته میکردی ، کتابها رو از توی قفسه میاوردی میگذاشتی روی میز من هرچی هم بهت میگفتم زنگ بزنم بابا بزرگ یا عمه بیان دنبالت بری خونه خسته شدی پات رو کرده بودی توی یک کفش و میگفتی نمیرم خونه که نمیرم میخوام بمونم تو هم بیا با من بریم اتاق کودک هرچی میگم مامان من کار دارم سرم شلوغه نمیتونم بیام دنبالت توی اتاق کودک، باز شما همون حرف خودت رو میزدی و گوشت به حرفهای من بدهکار نبود که نبود منم خسته بودم خوابم میومد کار هم داشتم میگفتم شما خوابت نمیاد بری خونه لالا کنی میگفتی نه به هیچ قیمتی حاضر نبودی بری خونه نهارهم نخورده بودی گرسنه بودی بلاخره یک وقت کوچولو پیدا کردم برات از خونه چند تا میوه آورده بودم بردم میوه ها رو شستم برات آوردم که بخوری بلاخره نشستی مشغول میوه خوردن شدی حدود ساعت چهار بود که یواشی زنگ زدم عمه اومد دنبالت چشمت که به عمه افتاد میوه رو ول کردی و شروع کردی به گریه حالا گریه نکن کی گریه کن که من با عمه نمیرم خونه عمه هم مهمون داشتند عجله داشت که زود برگرده شماهم که پات رو کرده بودی توی یک کفش که من نمیرم خونه منم دیدم عمه جون عجله داره  از طرفی هم تا بخواهید به خونه برسید خدا میدونه که شما چه بلایی بر سر عمه بیاری زنگ زدم آژانس اومد و با آژانس فرستادمتون خونه شب که اومدم خونه دیدم توی خونه توی بغل عمه نشستی و داری گریه میکنی با چه حال و وضعی چشم ها قرمز ، بینی قرمز،دور دهانت همه قرمز جویای قضیه شدم که عمه جون گفت از وقتی که عمه بردت خونه گریه کرده بودی تا خوابت برده بود یک ساعت خوابیده بودی و دوباره بعداز بیدار شدن دوبار شروع کرده بودی به گریه و زاری که من میخوام برم کتابخونه پیش مامانم عمه جونم هم گفته بود که مامانت اومده خونه دیگه شماهم گفته بودی پس بریم خونه خودمون، خونه خودمون هم که اومده بودی  دیده بودی من نیستم خونه گریه کرده بودی تا اون موقعی که من اومدم و با اون حال و وضع دیدمت و بغلت کردم دوباره یک کم هم برای من گریه کردی تا اینکه یک ده دقیقه ای گذشت و یواش یواش آروم شدی همه چی رو یادت رفت اروم که شدی میگی مامان حالا پاشو من رو ببر کتابخونه برات کلی توضیح دادم که کتابخونه شب تعطیله و باشه فردا صبح از اون روز هم همش میگی مامان من رو ببر کتابخونه ، من هم که کارم خیلی زیاده نمیتونم با خودم ببرمت کتابخونه و هرروز قول روز بعد رو بهت میدم خوب مامانی این هم از یک روز دیگه من و شما به دست مهربان خداوند منان میسپارمت تا یک روز دیگه و یک پست دیگه .

24/7/1391


 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)