سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 27 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

سونیا و نیمه شعبان

1391/4/15 7:09
1,255 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به جیگر طلای خودم خوبی نازگلکم ببخشید مامانی باز با تاخیر برات خاطره مینویسه آخه چند روزی نبودیم رفته بودیم قم حالا برات از اول رفتن مینویسم راستش قرار بود دوشنبه عصر بریم که به خاطر یک کاری که برای بابایی پیش اومد رفتن مون افتاد برای سه شنبه صبح البته سه شنبه صبح هم تا بیدار شدیم و راه افتادیم کمی دیر شد اما به هر حال سه شنبه صبح ساعت نه من از خواب بیدار شدم دیدم وای دیر شد سریع ساک ها رو آماده کردم و شما رو بیدار کردم و دست وصورتت رو شستم و لباسهات رو عوض کردم و راه افتادیم رفتیم ترمینال به دلیل اینکه ماشین قم رفته بود اونجا سوار اتوبوسهای تهران شدیم صندلی کناریمون هم یک مادر و دختر کوچولو بودند که می رفتند تهران اون دختر کوچولو که هزار ماشاالله خیلی هم شیطون و شلوغ کار بود اسمش مریم بود و دائم مامانش رو اذیت میکرد ولی شما چون از اون خانم خجالت میکشیدی زیاد شلوغ کاری نکردی فقط یک بار حالت بد شد و چون ترسیدی یک کم گریه کردی بعد از گریه هم خوابیدی تا وقتی که رسیدیم ترمینال کرج و پیاده شدیم و از اونجا سوار ماشین قم شدیم و رفتیم قم ساعت سه بعد از ظهر بود که رسیدیم قم هوا فوق العاده گرم بود و من ترسم از این بود که خوشگل خانم من خدایی نکرده گرما زده بشه خدا رو شکر مشکلی برات پیش نیومد سر کوچه مامان جون که از تاکسی پیاده شدیم میگی مامان دیگه زود به زود میایم قم منم گفتم بله مامان جون زود به زود میارمت قم خلاصه رفتیم خونه دایی علی خونه بود رفتیم با هم نا هار خوردیم و بعدشم زنگ زدیم به خاله زهرا و خاله منیر که بیاند خونه مامان جون خاله اینا اومدند و شما با امیر حسین پسر خاله زهرا کلی بازی کردی و تا ساعت یک بیدار بودی و ساعت یک با هزار التماس و خواهش تمنای من خوابیدی صبح هم ساعت ده بیدار شدیم صبحانه که خوردیم لباس پوشیدیم و رفتیم خونه خاله زهرا و تا عصری اونجا بودیم و شما هم با امیر حسین و اسباب بازیهاش و پسر عمه امیر حسین که اونم مثل شما حسابی خجالتی بود بازی کردی عصر برگشتیم خونه مامان جون تو از صبح هم کلی بازی کرده بودی تا غروب خوابیدی غروب هم خاله ها اومدند اونجا و با هم رفتیم حرم

ومن و شمااز اونجا رفتیم برات چند تا کتاب شعر خریدیم و برگشتیم حرم و ساعت نزدیک دوازده و نیم بود که رسیدیم خونه چون خیابونهای اطراف حرم رو به خاطر چراغونی و پخش نذری شبهای نیمه شعبان میبندند تا خونه پیاده اومدیم البته شما بغل بودی و از چراغونی ونور افشانی حسابی لذت بردی و خیلی خوشت اومده بود و این کارها رو دوست داشتی بعد اینکه اومدیم خونه شام خوردیم و ساعت دو بود که خوابیدیم و صبح ساعت ده بیدار شدیم و من با دوتا از دوستان دوران دانشگاه حرم قرار داشتم سریع صبحانه رو خوردیم و شما رو اماده کردم و خودمم لباس پوشیدم و با هم رفتیم حرم و تا ظهر ساعت یک حرم بودیم ساعت یک راه افتادیم طرف خونه و اومدیم خونه ناهار خوردیم و شما رو بردم یک کم توی وان حمام آب بازی کردی تا بلکه کمی بخوابی از حمام که آوردمت انگاری یکدفعه بیهوش شدی و یک ساعت و نیم خوابیدی بعدش خاله زهرا اومد خونه مامان جون و از اونجا با هم رفتیم سر خاک مامان جون بابا جون از اونجا هم رفتیم یک سر خونه خاله منیر زدیم آخه خونه خاله منیر تا سر خاک مامان جون بابا جون خیلی نزدیکه بعدش اومدیم خونه مامان جون دیدیم دایی محسن و خاله زینت هم اومدن اونجا و شما حسابی با بچه های دایی محسن و پسر خاله زینت بازی کرد و شب ساعت یک و نیم بود که خوابیدی و صبح ساعت ده بیدار شدی بعد رفتن خاله زینت با بچه های دایی محسن بازی کردی تا عصر که همه خوابیدن اما شما اصلا خیال خواب نداشتی منم بردمت حمام یک کم آب بازی کردی بعد اومدی یکی دو ساعت خوابیدی و بعدشم که بیدار شدی با بچه های دایی بازی کردی و ساعت حدود ده بود که دایی اینا رفتند خونه خودشون و ما هم که بلیط برای هفت و نیم صبح داشتیم بهت گفتم مامانی زود بخواب چون باید صبح زود بیدار شیم و این پروژه خوابوندن شما طبق معمول در ساعت یک و ربع شب با موفقیت به پایان رسید و صبح ساعت شش و نیم من بیدار شدم همه چی رو که ازشب آماده کرده بودم خودم هم آماده شدم بعد شما رو بیدار کردم لباس پوشوندم وبرای اینکه توی ماشین حالت بد نشه بهت صبحانه ندادم راه افتادیم اومدیم تر مینال به محض اینکه سوار اتوبوس شدیم و روی صندلی نشستیم نگاهت افتاد به صندلی کناری که چیپس و پفک و اینجور چیزها خریده بودند گفتی مامان من به به میخوام منم گذاشتمت روی صندلی و رفتم ازفروشگاه ترمینال برات یک کیک و کلوچه و تی تاب گرفتم و آوردم وبرات کیک رو باز کردم شما دو تا گاز بهش زدی و خوابت برد و خوشبختانه تا ساعت دوازده و نیم خوابیدی و شکر خدا دیگه حالت بد نشد ساعت یک رسیدم شما همراه بابایی رفتی خونه عزیز جون منم رفتم سر کار از دیروز ظهر هم که رفتی خونه عزیز جون چون دلت خیلی واسشون تنگ شده بود دیگه خونه نیومدی و هنوز اونجاهستی خوب دیگه مامان خیلی برات حرف زدم هرکس هم بخواد داین پست رو بخونه از طولانی بودنش خسته میشه پس همگی ببخشید که طولانی شده به خدای بزگ میسپارمت عزیزم.

15/4/1391

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)