سونیا سونیا ، تا این لحظه: 14 سال و 23 روز سن داره

همه زندگی من سونیا

دلتنگیهای خانم گل

سلام و صد هزار تا سلام به نازگلکم  خوبی خوشی مامان بازم معذرت بابت تاخیر خوب جونم برات بگه از روزهای گذشته قربونت برم با اون شیرین زبونیهات که من رو واله خودت کردی انقدر شیرن زبونی که نمی دونم چی بگم از کدوم حرفات واداهای قشنگت بگم خانم گل مامان چند روزی هست که خیلی دلتنگی میکنی و دلت واسه قم و دایی علی خیلی تنگ شده و همش حرف از قم میزنی و میگی مامان بریم قم وانقدر قشنگ حرفت رو میزنی که نگو و نپرس مثلا دو سه شب پیش میگی مامان میگم جان مامان چی شده گلم میگی دلم داره میترکه من که فکر کردم دلت درد میکنه گفتم خوب چیکار کنم برات مامان تا دلت خوب بشه میگی خوب من رو ببر قم ببر حرم حضرت معصومه دلم خوب بشه گفتم باشه مامان سر یک فرصت من باید م...
13 مهر 1391

لوح تقدیر

سلام و صدتا سلام به گل دختر مامان بازم میگی ای مامان تنبل چرا دیراومدی تا خاطراتت من رو به روز کنی خوب چی بگم مامانی حق با شماست مامانی یک کم تنبل. اما  مشغله زیاد هم یکی از دلایلش نازگلکم. خوب بریم سر اصل مطلب راستش قضیه از اینجا شروع میشه که اداره ما به همون گفته بودند که هرچی لوح تقدیر طی سال 90 و 91 دریافت کردید و هر دوره آموزشی رو که تا به حال رفتید رو بیارید اسکن کنید و بفرستید اداره برای انتخاب کتابدار نمونه که هرساله برگزار میشه گفتند این مدارک نیاز هست خوب بنده هم گوش به فرمان اداره هفته پیش یک روز داشتم همه مدارکم رو آماده میکردم که اسکن بکنم و بفرستم به اداره که چشمم افتاد به لوح تقدیر دخملی خودم کدوم لوح تقدیر؟ خوب لوح تق...
1 مهر 1391

زخمی شدن پیشونی دخترکم

  سلام و هزار سلا م به دختر از گل بهتر و همه دوستان گل نی نی وبلاگیمون  خوب ببخشید بازم بدقولی کردم ودیر اومدم از خاطرات بنویسم خوب الان شروع میکنم و هرچی که یادم بیاد مینویسم برات عزیز دل مامان از جمعه برات بگم که با هم رفتیم پارک از در که رفتیم تو یک دختر کوچولو هم با بابا بزرگش اومده بود پارک با هم رفتیم سراغ سرسره بازی پارک خلوت بود و شما دوتایی مشغول سرسره بازی شدید و شما حسابی داشتی ذوق میکردی و لذت میبردی که چند تا بچه دیگه هم اومدند شما وقتی که جایی میری که بچه خیلی زیادند خیلی ذوق میکنی و دائم حواست پیش بچه هاست اونروز هم از سرسره اومده بوی پائین و قصد داشتی دوباره بری بالا ولی اصلا حواست به کارهای خودت نبود و د...
26 شهريور 1391

سونیا از سفر بر میگرده

  سلام به گل دخترزیبا تر از ماه خودم خوب زود میرم سر اصل مطلب از پنجشنبه عصر برات شروع میکنم به گفتن بعد از اینکه من از سر کار اومدم خونه زنگ زدم خونه عزیزجون که شما رو بیارند که حرکت کنیم و بریم اما وقتی زنگ زدم شما گفتی نمیام نمیخوام برم ددر عزیز جون هم گفت به باباش بگو بیاد دنبالش دخترتون خودش نمیاد منم گفتم باشه و خدا حافظی کردم تا من و بابایی نماز خوندیم وهمه کارمون رو کردیم و آماده شدیم که بیاییم دنبال شما که دیدیم خودت با عزیز جون اومدی خونه منم سریع لباسهات رو عوض کردم و رفتیم ترمینال و سوار ماشین شدیم توی راه اول خیلی خوشحال و شاد بودی و دائم با مامانی حرف میزدی و نمک میریختی تا اینکه کم کم حالت بد شد و کسل شدی ولی خدا رو...
1 شهريور 1391

فردا داریم میریم سفر

  سلام و صد تا سلام به دخملی مامان خوبی عزیزم  مژده بده که فردا داریم میریم سفر خوشحال شدی نه میدونم عاشق سفر و ددر هستی ناقلای شیطون بلا و اما اندر احوالات سونیا خانم اول میخوام برات از طبیب شدنت بگم خانمی خوب طبابت کردن شما هم مثل مابقی کارات خیلی قشنگ و دلنشینه طبابت رو از بابایی یاد گرفتی هرچی که بابایی میگه شما هم میگی وچند تا از اصطلاحات طب سنتی رو یاد گرفتی و اونها رو به کار میبری مثلا به من یا عمه هات میگی زبونت رو دربیار ببینم (یکی از راههای شناخت غلبه اخلاط در بدن درطب سنتی رنگ و حالات زبان هست ) و بعد از اینکه نگاه کردی میگی بلغم داری یا صفرا این دوتا کلمه رو خوب یاد گرفتی و به کار میبری . و اما واژه های کامپیوتری رو ...
25 مرداد 1391

سونیا جایزه لپتاپ میخواد

سلام سلامممممممممممممممممم و صدتا سلااااااااااااااامممممممممممم به دخملی خوبی مامانی ببخشید بازم دیر اومدم بنویسم برات خوب جونم برات بگه از این چند روز اخیر و کارها و حرفهای جدید شما نازگل خانم امروزمیخوام برات یک کم از حرف زدنت بگم که خیلی ناز و شیرینه و اما حکایت دو روز پیش شما در ادامه پروژه عظیم از پوشک گرفتن سر کار خانم چون شما عاشق کتابی قرار شد که هر وقت که یک روز کامل جیشت رو گفتی و فرشها رو نجس نکردی بهت یک دونه کتاب جایزه بدیم بابایی زحمتش رو کشیدن و چند تایی کتاب رفتن برات خریدن دادن به عزیز جون که هر وقت شما موفق شدی یک کتاب بهت جایزه بدن شما هم دوتا یا سه تا از کتاب ها رو گرفتی و خیلی خوش به حالت شده به همین خاطر اومدی پیش ماما...
23 مرداد 1391

سونیا و مسابقه نقاشی

  سلام و صد تا سلام به دختر عزیزو نانازی خودم جونم برات بگه که دیروز یعنی در تاریخ 18/5/1391 توی کتابخونه (محل کار مامان) یک مسابقه نقاشی برگزار شد با موضوعات : 1-اوقات فراغت با کتاب 2-کودک؛کتاب؛ماه رمضان 3-حمایت از تولید ملی(شعار سال) 4- بهترین خاطره من از کتاب و کتابخانه خوب من هم تصمیم گرفتم شما رو ببرم برای مسابقه چون شرایط سنی شرکت کنندگان در مسابقه از بین افراد 2تا 16 سال بود خوب خوشگل خانم مامان هم این شرایط رو داشت که بتونه در این مسابقه شرکت بکنه هرچند که کودک در سنین زیر 5/2سال نمیتونه نقاشی خاصی بکشه و فقط خطوط در هم و برهمی رو کاغذ میکشه اما همین خطوط هم تفسیر داره و به جز اون ارزش این کار در نفس...
19 مرداد 1391

سونیا و سحر های ماه رمضان

سلام و صد تا سلام به روی ماه گل دختر وتمامی دوستان عزیز نی نی وبلاگی و معذرت از عزیزم که دیر به دیر براش از خاطراتش مینویسم خوب یکی از علتهاش که ماه رمضان هست و بی حالی و دیگه اینکه اتفاق های جالبی نیفتاده که قابل ذکر باشه و روزمره های عادی هست که زیاد قابل ذکر در وبلاگ نیست. حالا بریم سر اصل مطلب اول اینکه این چند روزه درگیر پروژه عظیم از پوشک گرفتن سر کار خانم هستیم و شما خوشکل خانم زیاد با مامان همکاری نمیکنی و تمای فرشهای خونه خودمون وعزیزجون رو حسابی بهشون رسیدی و یک صفایی دادی نمیدونم چرا یک روز خانم میشی و هردوتا جیشت رو قشنگ میگی و اصلا نجس کاری در کار نیست  ومن و عزیزجون اینها خوشحال و خنده به لب که داریم موفق میشم و سونیا خان...
15 مرداد 1391

سونیا و نیمه شعبان

سلام به جیگر طلای خودم خوبی نازگلکم ببخشید مامانی باز با تاخیر برات خاطره مینویسه آخه چند روزی نبودیم رفته بودیم قم حالا برات از اول رفتن مینویسم راستش قرار بود دوشنبه عصر بریم که به خاطر یک کاری که برای بابایی پیش اومد رفتن مون افتاد برای سه شنبه صبح البته سه شنبه صبح هم تا بیدار شدیم و راه افتادیم کمی دیر شد اما به هر حال سه شنبه صبح ساعت نه من از خواب بیدار شدم دیدم وای دیر شد سریع ساک ها رو آماده کردم و شما رو بیدار کردم و دست وصورتت رو شستم و لباسهات رو عوض کردم و راه افتادیم رفتیم ترمینال به دلیل اینکه ماشین قم رفته بود اونجا سوار اتوبوسهای تهران شدیم صندلی کناریمون هم یک مادر و دختر کوچولو بودند که می رفتند تهران اون دختر کوچولو...
15 تير 1391